نويسندگان: جورج ريتزر، داگلاس جي. گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي، عباس لطفي زاده



 

توماس کوهن، فيلسوف علم، در 1962 کتاب نسبتاً کم حجمي را با عنوان ساختار انقلاب هاي علمي به چاپ رساند ( هوينينگن- هوئين، 1993 ). از آنجا که اين اثر از فلسفه سرچشمه گرفته بود، به نظر مي آمد که بايد جايگاهي حاشيه اي در جامعه شناسي داشته باشد؛ بويژه به اين خاطر که بر علوم دقيق ( مانند فيزيک ) تأکيد داشت و کمتر به صورت مستقيم به علوم اجتماعي پرداخته است. با وجود اين، تزهاي ارائه شده در اين کتاب براي دانش پژوهان رشته هاي گوناگون جذاب از آب درآمد ( براي مثال، هالينگر 1980، در تاريخ؛ سيرل 1972، در زبان شناسي؛ استنفيلد 1974، در اقتصاد ) و جامعه شناسان بيشتر از همه جذب اين کار شدند. رابرت فريدريکس در 1970 نخستين کار مهم را بر پايه ي ديدگاه کوهني با عنوان جامعه شناسي جامعه شناسي منتشر کرد. از آن زمان تاکنون، جريان پيوسته اي از آثار مبتني بر اين ديدگاه وجود داشته است ( اکبرگ و هيل، 1979؛ افرايت، 1972؛ آيزنشتاد و کيورلارو، 1976؛ فالک و ژائو، a1990، b1990؛ فريدريکس، 1972؛ گريسمن، 1986؛ گوبا و لينکلن، 1994؛ لادال و گوردون، 1972؛ فيليپس، 1973، 1975؛ کوداگنو، 1979؛ ريتزر، a1975، b1975، b1981؛ روزنبرگ، 1989؛ اسنيزک، 1976؛ اسنيزک، فورمن و ميلر، 1979 ). کمتر ترديدي در اين قضيه وجود دارد که نظريه ي کوهني گونه ي مهمي از MU است، اما رويکرد کوهن دقيقاً چيست؟
يکي از اهداف کوهن در کتاب ساختار انقلاب هاي علمي ( 1962 ) به چالش کشيدن مفروضات عموماً پذيرفته شده درباره ي نحوه ي دگرگوني هاي علمي بود. از نگاه بيشتر مردم عادي و بسياري از دانشمندان، علم به شيوه اي انباشتي پيشرفت مي کند و هر پيشرفتي يقيناً بر پايه پيشرفت هاي پيشين استوار است. براساس اين ديدگاه، علم از طريق ترقي هاي آهسته و پيوسته دانش، به جايگاه کنوني رسيده است و در آينده حتي به ارتفاعات بلندتري صعود خواهد کرد. چنين برداشتي درباره ي علم توسط فيزيک دان مشهور، سر ايساک نيوتون اعلام شده است که مي گفت: « اگر من بهتر و بيشتر ديده ام، به اين خاطر است که بر شانه هاي غول ها ايستاده ام ». اما کوهن اين اعتقاد به توسعه ي انباشتي علم را افسانه خواند و درصدد بي اعتبار کردن آن برآمد.
کوهن اين را مي پذيرد که انباشت(1) در پيشرفت علم نقش بازي مي کند. اما به گمان او دگرگوني هاي به راستي بزرگ در علم تنها در نتيجه ي انقلاب ها حادث مي شود. کوهن نظريه اي را درباره ي چگونگي رخداد دگرگوني هاي عمده در علم ارائه کرد. به گمان او، علم در هر زمان معيني تحت سلطه ي يک انگاره(2)ي خاص است ( انگاره در اينجا به عنوان تصويري بنيادي از مسئله ي موضوعي علم تعريف مي شود ). علم بهنجار،(3) دوره اي از انباشت دانش است که طي آن دانش پژوهان براي گسترش انگاره ي حاکم تلاش مي کنند. يک چنين کار عملي نهايتاً به نابهنجاري ها(4) يا يافته هايي مي رسد که نمي توان آنها را با انگاره ي حاکم تبيين نمود. اگر اين نابهنجاري ها اوج بگيرند، مرحله ي بحران رخ مي دهد که ممکن است اين بحران با يک انقلاب علمي فروکش کند. با اين انقلاب، انگاره ي حاکم بر انداخته مي شود و انگاره ي جديدي در کانون آن علم جاي مي گيرد. بدين ترتيب، انگاره ي مسلط جديدي زاده مي شود و زمينه براي تکرار اين چرخه آماده مي گردد. نظريه ي کوهن را مي توان به صورت زير ترسيم کرد:
انگاره ي نخست
علم بهنجار← نابهنجاري ها← بحران← انقلاب← انگاره ي دوم
در طول دوران انقلاب است که دگرگوني هاي به راستي بزرگ در علم اتفاق مي افتند. اين ديدگاه کوهن، آشکارا با بيشتر برداشت ها در مورد تحولي علمي در تضاد است.
مفهوم کليدي در رويکرد کوهن و نيز در اين مبحث، مفهوم انگاره است. متأسفانه کوهن در بيان منظور خود از انگاره مبهم عمل کرده است ( آلکالا- کمپوس، 1997 ). بنابر نظر مارگارت مسترمن ( 1970 )، کوهن اين اصطلاح را دست کم به بيست و يک صورت به کار برده است. در اينجا تعريفي از انگاره را به کار خواهيم بست که احساس مي کنيم با معنا و روح کار اوليه ي کوهن سازگاري دارد.
انگاره در جهت متمايز ساختن يک اجتماع علمي از اجتماع علمي ديگر عمل مي کند. از انگاره مي توان براي متمايز کردن فيزيک از شيمي يا جامعه شناسي از روان شناسي سود برد. هر يک از اين رشته ها انگاره هاي متفاوتي دارند. انگاره را همچنين مي توان براي تمايز بين مراحل مختلف تاريخي در تحويل يک علم به کار برد ( مان، گرايمز و کمپ، 1997 ). انگاره اي که در قرن نوزدهم بر فيزيک مسلط بود، متفاوت از آن انگاره اي است که در اوايل قرن بيستم بر اين رشته حاکم بود. مفهوم انگاره کاربرد ديگري نيز دارد که در اينجا براي ما از همه سودمندتر است. انگاره ها مي توانند بين گروه بندي هاي شناختي درون يک علم تمايز قائل شوند. براي مثال، روان کاوي معاصر را مي توان به سه انگاره ي فرويدي، يونگي و هورنيايي تقسيم کرد هرچند که انگاره هاي متعددي در روان کاوي وجود دارد و اين قضيه در مورد جامعه شناسي و بيشتر رشته هاي ديگر نيز صادق است.
اکنون مي توانيم تعريفي از انگاره ارائه دهيم که احساس مي کنيم با معنا و روح کار اوليه ي کوهن همخواني دارد:
انگاره، تصويري بنيادي از مسئله ي موضوعي يک علم به دست مي دهد. انگاره مشخص مي کند که چه چيزي بايد بررسي شود، به چه پرسش هايي بايد پاسخ داده شود، اين پرسش ها چگونه بايد پاسخ داده شوند و چه قواعدي بايد در تفسير پاسخ هاي حاصله به کار بسته شوند. انگاره گسترده ترين واحد اجماع در درون يک علم است و در جهت تمايز يک اجتماع ( يا خرده اجتماع ) علمي از اجتماع علمي ديگر عمل مي کند. انگاره مفهومي است که سرمشق ها،(5) نظريه ها، روش ها او ابزارهاي موجود در درون يک علم را دسته بندي، تعريف و به هم مرتبط مي سازد.
( ريتزر، a1975: 7 )

پي‌نوشت‌:

1. Accumulation.
2. Paradigm.
3. Normal science.
4. Anomalies.
5. Exemplars.

منبع مقاله :
ريتزر، جرج؛ گودمن، داگلاس جي؛ (1390)، نظريه ي جامعه شناسي مدرن، خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول